نیایش عزيزمنیایش عزيزم، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

کتاب آفرینش نیایش

باران و بهار

پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت : چه بارانی می آید. پدرم گفت : بهار است. و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است. پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباسهای ما خاکی بود . او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبهامان را از زیر لباسمان دیدیم.   پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را توی دستهایمان گذاشت. پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود به ما بخش...
26 شهريور 1390

پنجره

  خدایا ! دلم باز امشب گرفته بیا تا کمی با تو صحبت کنم بیا تا دل کوچکم را خدایا فقط با تو قسمت کنم  *** خدایا ! بیا پشت آن پنجره که وا می شود رو به سوی دلم بیا،پرده ها را کناری بزن که نورت بتابد به روی دلم *** خدایا! کمک کن به من نردبانی بسازم و با آن بیایم به شهر فرشته همان شهر دوری که بر سردر آن کسی اسم رمز شما را نوشته *** خدایا! کمک کن که پروانه شعر من جان بگیرد کمی هم به فکر دلم باش مبادا بمیرد *** خدایا! دلم را که هر شب نفس می کشد در هوایت اگرچه شکسته شبی می فرستم برایت ...
23 شهريور 1390

قصه زندگی آدم ها

او خوشبخت بود. چون هيچ سؤالي نداشت. اما روزي سؤالي به سراغش آمد. و از آن پس خوشبختي ديگر، چيزي كوچك بود. او از خدا معني زندگي را پرسيد. اما خدا جوابش را با سؤال خودش داد و گفت: «اجابت تو همين سؤال توست. سؤالت را بگير و در دلت بكار و فراموش نكن كه اين دانه‌اي ا‌ست كه آب و نور مي‌خواهد.» او سؤالش را كاشت. آبش داد و نورش داد و سؤالش جوانه زد و شكفت و ريشه كرد. ساقه و شاخه و برگ. و هر ساقه سؤالي شد و هرشاخه سؤالي و هر برگ سؤالي. و او كه روزي تنها يك سؤال داشت؛ امروز درختي شد كه از هرسرانگشتش سؤالي آويخته بود. و هر برگ تازه، دردي تازه بود و هر باز كه ريشه فروتر مي‌رفت، درد او نيز عميق‌تر مي‌...
23 شهريور 1390

عزیزم گوش کن ...

  آرزو هات رو یه جا بنویس          و یکی یکی از خدا بخواه   خدا یادش نمیره   ولی تو یادت میره چیزی را که الان داری                                        آرزوی دیروزته     ...
23 شهريور 1390

داشته ها و نداشته ها !

بار الها !   من در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم   که تو در عـرش کبـریــایی خـود نـداری                      آری ! من چون تویی دارم                                              و تو چون خودی نداری !   ...
23 شهريور 1390

یه شعر قشنگ

زندگی باید کرد  گاه با دل  تنگ همتی بایدت چوقطره بر سنگ اینکه طوفان خزان  گل است ساقی پیمانه حیران دل است ما را چه چیز  که چی  باشد بی غم دنیاوکی به کی باشد مهم آنکه پای تو در میان باشد زلف گیسوی توچوپرنیان باشد با نام تو مژگان بارانی  شود تپش این قلب هم آنی شود خوشم از  آنکه با  بال  رویا پر  می کشم هرآن که خواهم به سرایت سرمی کشم لیک...! تو کجا و من کجا فاصله قرنهاست دانی دراین سو قاصدکی تنهاست؟ این قاصدک ما  لانه  ندارد بی پناه است وخانه ندارد می شود به کلبه ات راهش دهی؟ دمی بربالین خویش پناهش دهی؟ ...
23 شهريور 1390

ماه من

ماه من، غصه چرا؟ تو مرا داری و من هر شب و روز،آرزویم همه خوشبختی توست ماه من ... غم و اندوه اگر هم روزی، مثل باران بارید یا دل شیشه ایت از لب پنجره ی عشق به زمین خورد و شکست با نگاهت به خدا؛ چتر شادی وا کن که خدا هست، خدا...   ...
23 شهريور 1390

خدای من

من خدایی دارم که در این نزدیکی ست مهربان خوب قشنگ چهره اش نورانی ست گاه گاهی سخنی میگوید با دل کوچک من سخنی ساده تر از سخن ساده ی من او مرا میفهمد او مرا میخواند نام او ذکر من است در غم و در شادی آن زمان رقص کنان میخندم که خدا یاد من است که خدا یار من است او خدایی ست که مرا می خواهد   ...
23 شهريور 1390

ممنون عزیزم

شنيدن يك جمله كوتاه از تو براي من ترجمه عشق است وجودت را براي هميشه كنارم خواهانم و از صميم قلب دوست دارم نیایشم ، در كنار مهرباني چون تو زندگي كردن بهترين موهبت است و هنوز نميدانم چه چيزي مرا لايق اين موهبت كرده است . ...
23 شهريور 1390

لبخـــــند خدا

پیش از اینها فکر می‌کردم خدا  خانه‌ای دارد کنار ابرها مثل قصر پادشاه قصه‌ها   خشتی از الماس و خشتی از طلا پایه‌های برجش از عاج و بلور   بر سر تختی نشسته با غرور ماه ، برق کوچکی از تاج او هر ستاره، پولکی از تاج او اطلس پیراهن او، آسمان   نقش روی دامن او، کهکشان رعد و برق شب، طنین خنده‌اش  سیل و توفان ، نعره توفنده‌اش دکمه پیراهن او، آفتاب  برق تیغ خنجر او، ماهتاب هیچکس از جای او آگاه نیست   هیچکس را در حضورش راه نیست پیش از اینها خاطرم دلگیر بود از خدا در ذهنم این تصویر بود آن خدا بی‌رحم بود و خش...
23 شهريور 1390